در باب خردهجنایتهای زناشوهری
این گفتوگو بین لیزا و ژیل جریان دارد و این دو موجود هم توسط «اریک امانوئل شمیت» خلقشده و نمایشنامهی «خردهجنایتهای زناشوهری» را ساختهاند. ژیل بر اثر حادثهای مرموز دچار فراموشی میشود. همسرش نیز او را به خانه میآورد اما ژیل حافظهاش را از دست داده است و سعی میکند از صحبتها و تعریفهای همسرش، گذشته را بازسازی کند و هویت خود را بازیابد. داستان از جایی شروع میشود که ژیل از بیمارستان مرخص شده و با همسرش ـ که معلوم هم نیست همسرش باشد ـ پای به آپارتمانی میگذارد که نمیداند آیا خانهی خودش است یا نه.
این داستان خواننده را تا پایان در تعلیق نگه میدارد و در صفحههای پایانی کاشف به عمل میآید که ژیل با ضربهای که لیزا روی سرش زده بیهوش شده و فراموشی گرفته و چند وقتی هم در بیمارستان بستری بوده است. چند سطر مانده به پایان داستان، اینگونه است:
«لیزا دوستت دارم، بهخاطر کارهایی که در حق ما کردی بهت حسودیم میشه. دوستت دارم چون ملایم نیستی. دوستت دارم چون جلوم درمیآی. دوستت دارم چون قادری منو بزنی. دوستت دارم چون همیشه برام همون بیگانهی زیبا باقی میمونی. دوستت دارم چون فقط وقتی حاضری باهام عشقبازی کنی که از ته دل بخوای.» «و اگه بکشمت؟» «اگه قراره بمیرم دلم میخواد به دست تو باشه. اگه بری نمیمیرم ولی زندگیم زهر میشه. خواهش میکنم بمون، با من بمون. زن دیگهای نمیخوام. همین قاتل واسه هفت پشتم بسه.»
البته لیزا خداحافظی میکند و بیرون میزند اما از شدت مستی روی ماشین ژیل استفراغ میکند و برمیگردد.
نتیجهی اخلاقی بهدست آمده از این داستان، این است که زنها هرچه میتوانند مردها را بزنند تا بیشتر از جانب آنها دوست داشته شوند. این نمایشنامه اگرچه به دست یک نویسندهی فرانسوی دانمارکیالاصل نوشته شده اما گویا شرح حال همهی زوجهای دنیاست. درست دو روز پیش در یکی از خیابانهای متصل به میدان توحید، این نمایشنامه توسط یک زن و شوهر جوان ـ البته مطمئن نیستم زن و شوهر بودند ـ اجرا شد. من که در ماشین نشسته بودم و از ترافیک لذت میبردم زنی را دیدم که موهای مردی را گرفته و سرش را به دیوار میکوبد. زن در کتک زدن همتا نداشت و جالب بود که مرد، هم از دست زن کتک میخورد و هم از دست خودش؛ یعنی خودش هم سر خود را به دیوار میکوبید یا دیوار را به پاهایش میکوبید. گریه هم میکرد اما زن در کمال خونسردی بود و فکر کنم به یکی از ورزشهای رزمی آشنا. خلاصه ما بدون بلیت، گوشهای از نمایشنامهی «اریک امانوئل شمیت» را دیدیم.
این نویسنده و نمایشنامهنویس جایزهی تئاتر فرهنگستان فرانسه را در سال 2001 به خود اختصاص داده است.
من این کتاب را با ترجمهی «شهلا حائری» خواندهام و نمیدانم آیا ترجمهی دیگری از این کتاب موجود است یا نیست.
مغولها بار ديگر حمله كردند
گزارشی از مراسم کلهپاچهخوران قزاقها در کتابخانهی ملی
اين خبر كه مغولها در قرن بيستويك، باری ديگر به كشور ما هجوم بياورند شايد كمی عجيب باشد اما شب گذشته برای دومينبار در تاریخ ایران اتفاق افتاد و اين بار هم مانند قرن هفتم و هشتم به سراغ كتابخانهی ملی آمدند.
ماجرا از اينجا شروع شد كه ديروز قرار بود «نورسلطان نظربايف» رييسجمهور قزاقستان ـ كه برای شركت در اجلاس كشورهای حاشيهی دريای خزر به ايران آمده است ـ ميهمان كتابخانهی ملی باشد. مسوولان كتابخانهی ملی هم برای اينكه خودی نشان دهند و به رييس جمهور كشور دوست و همسايه بگويند حضورش چهقدر اهميت دارد از تمامی خبرنگاران بختبرگشتهی خبرگزاریها دعوت كردند تا در اين مراسم حضور داشته باشند.
البته ناگفته نماند قزاقهای حاضر در ايران هم كم نياورنده بودند و از كوچك تا بزرگ، خرد و كلان، از چهارسوی ايران با لباسهای رنگارنگ و با انواع كلهپاچهها و كلوچههای محلی، خود را برای استقبال از رييسجمهور كشورشان به كتابخانهی ملی رسانده بودند. قزاقهای مرد تار میزدند و قزاقهای زن میرقصيدند و دل از پير و جوان مسوول و غير مسوول میبردند و جالب است كه ايرانیهای حاضر در مراسم را هم تحويل نمیگرفتند.
نظربايف پس از اينكه 40 دقيقه همه را سر كار گذاشت، به همراه «منوچهر متكی» وزير امور خارجه وارد كتابخانهی ملی شد و با مأموران حراست خود ـ با سرعتی بيش از سرعت نور كه حتی متكی و اشعری هم به پايش نمیرسيدند ـ به سمت سالن اصلی اين كتابخانه قدم برداشت.
پس از اينكه رييسجمهور قزاقستان از درب ورودی سالن عبور كرد محافظان وی به طرزی وحشيانه در مقابل در ايستادند و به بسياری از ايرانیهای حاضر ـ كه اكثر آنان خبرنگار، عكاس و مأموران حراست كتابخانهی ملی بودند ـ نه تنها اجازهی عبور ندادند بلكه آنها را چنان هل دادند كه همه بر روی يكديگر افتادند.
پس از اين عمل، مأموران حراستی كه از دفتر رياست جمهوری ايران برای حفاظت از جان رييسجمهور قزاقستان به كتابخانهی ملی آمده بودند و خودشان همواره در برخوردهای عطوفتآميز! با خبرنگاران شهرهی عام و خاص هستند از اين نحوهی برخورد جا خوردند.
پس از برخورد شديد مأموران حراست كتابخانهی ملی با محافظان نظربايف ـ كه هر كدام با زبان خود به ديگری دشنام میدانند و هيچكدام نمیدانستند به هم چه میگويند ـ، در ِ سالن كتابخانه بازشد و تعدادی از خبرنگاران، بدون داشتن امنيت جانی فرصت يافتند به سالن كتابخانهی ملی وارد شوند.
رييسجمهور قزاقستان پس از امضای كتاب «راه قزاقستان» و تحويل آن به كتابخانهی ملی به عنوان يادگاری، برای خوردن كلهپاچه به خانه سنتی قزاقها ـ كه به طور نمادين در كتابخانهی ملی ساخته شده بود ـ رفت، اما در اين بين رييس كتابخانه ملی كه به دليل كهولت سن توانايی همپا شدن با نظربايف را نداشت از قافله كلهپاچهخوران جا ماند و زمانیكه میخواست وارد خانهی سنتی قزاقها شود به جای کلهپاچه، يك مشت ِ جانانه از محافظان رييسجمهور قزاقستان نوش جان كرد و این شد که هم خیل خبرنگاران و عکاسان و هم رییس کتابخانهی ملی از دور شاهد خوردهشدن کلهپاچه توسط قزاقها شدند و به استشمام بوی لذیذ این غذا، قانع.
تن ما خبرنگاران ايران كه از فولاد است اما بيچاره رييس كتابخانهی ملی كه احتمالن در مراسم اينچنينی بعدی با زره فولادی حاضر خواهد شد.
اين يادداشت را همكار خوب و دوست عزيزم «معصومه كلانكی» ـ که خبرنگاری به زبلی او حداقل در اطراف خودم ندیدهام ـ برای انعكاس به ناخوانا داد؛ چون میدانيد كه در هيچكدام از رسانههای ايران نمیشود همهی حقيقت را گفت. خبر بازديد رييس جمهور قزاقستان از كتابخانهی ملی و رونمايی از كتاب «راه قزاقستان» در انواع و اقسام خبرگزاریها منعكس شده است؛ خبرگزاریهایی چون ایبنا، ایرنا، ایسنا، ایسکانیوز، ایکنا، فارس، موج، مهر و میراث فرهنگی فقط به انعکاس این خبر پرداخته و نتوانستهاند نحوهی برگزاری مراسم را توصیف کنند؛ این هم گزارش تصویری مهر از این مراسم.
این همه صرف هزینه و وقت برای اینکه تو و مسوول کتابخانهی ملی تو در سرزمینت کتک بخورید و خوشحال باشید!
عکس این پست را از خبر میراث فرهنگی گرفتهام.
شاعر مکزیکی نامزدش را کشت و سوپ «ران نامزد» پخت
«ژوزه لوییس کالوا» شاعر و نویسنده مکزیکی به اتهام قتل نامزدش و خوردن گوشت بدن او در مکزیکو بازداشت شد. این شاعر گرسنه که اتفاقن عاشق سوپ «ران نامزد» است، ران نامزد خود را با مقدار کمی نمک، میزان قابل توجهی فلفل ـ چون طبع مکزیکیها تند و غذایشان پر از فلفل است ـ، کمی ادویهی آبادانی و چند عدد هویچ پوست گرفته و حلقه حلقه شده، در قابلمهای میریزد و شعله را ملایم میکند تا غذای مورد علاقهاش آماده شود ولی از شدت گرسنگی به خوردن بخشی از گوشت نامزد خود به طور خام مبادرت میورزد. هنگامیکه خلال دندان در حال تمیزکردن دندانهای آسیاب بالای ژوزه بوده، به ناگهان در باز و تعدادی گوشت متحرک در مقابل او نمایان میشود.
همسایهها که هیچوقت چشم دیدن موفقیتهای این شاعر با احساس، هنرمند و آشپز را نداشتند، وی را به پلیس تحویل میدهند و به این ترتیب عیشی را که قرار بود ژوزه با خوردن سوپ «ران نامزد» به آن دست یابد، ضایع میکنند.
پلیس پس از دستگیری این شاعر متوجه ناپدیدشدن نامزد قبلی ژوزه نیز میشود و اینجاست که خیال ما راحت میشود و متوجه میشویم که لذت خوردن سوپ «ران نامزد» یک یا چند بار بر این شاعر حساس و نوعدوست غالب شده است.
این خبر را مهر به نقل از بیبیسی کار کرده است.
عکس بالا را مهر برای این خبر استفاده کرده که نمیدانم حتمن ژوزه است یا نه.
تو میگون عشق ما ورد زبون بود/ عکسهایی از میگون
از میدان انقلاب تا این مناظر یک ساعت هم طول نمیکشد. برخی از این خانههای خیلی بزرگ جدید، به جای بعضی خانههای خیلی کوچک گلی یا غیرگلی کهنه روییده و در دامنههای کوههایی چهارطرفه، پخش شدهاند. اصلا نخواهم گفت که چرا آن خانهها ویران و این خانهها آباد شدهاند. به من ربطی ندارد؛ مهم این است که میگون با کوههایش، آبشارهای کوچک و بزرگش، سپیدارهایش و از همه مهمتر آسمانش، در دو روز توانست خیلی از خستگیهایم را بگیرد.
در پیچ و خم جادهای که از شمال شرق تهران خارج میشود و به سمت دیزین میرود، روستاهایی آرمیدهاند که با برخی از زیباترین روستاهای ایران برابری میکنند. واقعا حیف است که از تهران مستقیم به سمت دیزین برانیم و از همان مسیر بازگردیم و از این همه زیبایی غافل باشیم. اینجا را ندیده بودم و همیشه دوست داشتم بروم شمال.
این عکسها را با موبایل گرفتهام و از عکاسی هم چیزی نمیدانم؛ بنابراین امیدوارم حرفهایها کمتر ایراد بگیرند.
باز هم میگویم مولوی دوست دارد ترک باشد/ والله به خدا
این روزها کانالهای ترکیه، پر شده از مولوی و انصافا هم خوب دارند کار میکنند. باز هم میگویم مولوی دوست دارد ترک باشد.
این غزل مولوی را هم میپرستم.
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میای زخوان تو
خواجه لامکان تويی بندگی مکان مکن
دوش شراب ريختی وز بر ما گريختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تير راستم تير مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام ديدن اوست چارهام
اوست پناه و پشت من تکيه بر اين جهان مکن
ای همه خلق نای تو پرشده از نوای تو
گرنه سماع بارهای دست بنای جان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگويدم دم مزن و بيان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تويی شبان منم خويش چو من شبان مکن
هربن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بديده روی من روی به اين و آن مکن
شير چشيد موسی از مادر خويش ناشتا
گفت که مادرت منم ميل به دايگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حيات شو
باده چون عقيق بين ياد عقيق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوي دهان بيان کند تو به زبان بيان مکن
ظاهراً خیلی از خبرهای مربوط به مولوی را هم اینجا میشود پیدا کرد.
آنکه میگفت دوستم میدارد اصلا خنیاگر نبود
نفهمیدم آنکه میگفت دوستم دارد خنیاگر ِ غمگینی بود؛ یا خیلی غمگین نبود؛ یا اصلا خنیاگر نبود؛ فقط دور فرمان پیچیده بود و داغ داغ بود که دستم بیاختیار رویش رفت و نرفته به عقب پرت شد. کمربند را خواستم با خنیاگر دور خودم بپیچم که نانسی ناز کرد و نیامد. کمربند هم نیامد. خنیاگر هم نیامد. نانسی آمد و صدایش را بلند کرد؛ خنیاگر نیامده بلندتر کرد و تارهای ملاج من نواخته میشد و خوانده میشد؛ خنیاگر نیامد. من که باید میآمدم، با انگشت شست و اشارهی دست چپ به نوازش کمربند مشغول شدم تا شاید بیاید که دیدم لای در ماشین مانده و دارد ناله میکند. با دست راست در ماشین را باز کردم تا جان کمربند را نجات دهم و بستم که نفسهای انگشت اشارهی دست چپم به شمارش افتاد؛ انگشت اشارهی دست چپم کبود شد؛ جنازه شد؛ جنازهگیاش کل هیکلم را پوشاند. خنیاگر میگفت دوستم دارد؛ انگشتم میگفت دوستم ندارد. نانسی با گونههایی قرمز «و روحی فیک» میگفت و خنیاگر با لبهایی قرمز میگفت و نمیگفت که دوستم دارد و انگشتم روی قرمزی خنیاگر مردد بود و نمیآمد. نانسی که میرفت خنیاگر هم میرفت. نانسی که میآمد، خنیاگر نمیآمد. سرانجام البته این سر، انجام ندارد و با همهی قرمزی انگشتهایم منتظرم لب از لب باز کنی تا آن دست چاکچاک توی دهانت را بگیرم؛ بیرون بکشم؛ چنان دور گردنت بپیچم که سیب گلویت له شود؛ آنوقت آباش را بنوشم.
آنکه میگوید دوستت میدارم
خنیاگر غمگینی است که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود
احمد شاملو
آخرین غزل زندگی من
نُه سال پیش، درست در چنین روزی، آخرین غزل زندگیام را سرودم. در آن روزگار ـ اواخر دههی هفتاد ـ بازار انجمنهای ادبی داغ داغ بود و من ِ نوعی ِ به اصطلاح شاعر نوجوان، هر شعری که میسرودم، در کانونهای ادبی آن روز میخواندم. اما کمکم فضایی بر آن جمعهای شاعرانه حاکم شد که من و خیلیهای دیگر که با غزل، سرودن را آغاز کرده بودیم، دیگر رویمان نمیشد غزل بگوییم و بخوانیم. یعنی این انجمنها چنان شستوشوی مغزی دادند ما را که با خود میگفتیم دیگر وقتی منزوی هست و غزل میسراید، ما که باشیم که غزل بسراییم و دیگر نسرودیم. آخرین غزل زندگی من را اگر دوست داشتید بخوانید. اسم هم ندارد.
دهانت دوخته، چشمان مست زخمههایت باز
پیاپی با نوازش بر سهتارت میکنی اعجاز
خروشان است موج اشک در تصنیف چشمانت
و مرغ غم در اعماق نگاهت میکند پرواز
نمیخواهد بگویی از دیار درد میآیی
نوای سیمهای تار تو سر میدهد آواز:
«من از ایل غریبی آمدم، از قوم اندوهم
که پشت کوه ماتم آسمان را میکند آغاز
نمیدانم چرا حتی خدا ما را نمیبیند
کجا ثبت است رویاهای ایلم جز کتاب راز»
و من از رود اشک زخمههایت خوب میفهمم
به یاد آرزوهای تبارت میسرایی ساز
پاییز و حرفهایش
پاییز هیچ حرف تازهای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که میرود
درختها چه زود به گریه میافتند حافظ موسوی
leave a comment