آیدا برای زندهماندن به وسیلههای شاملو نیاز دارد
سه سال پیش بود یا چهار سال پیش؛ دقیق یادم نیست، اما شاملو در آن خانه بود؛ دقیق یادم است. خانه آیدا پر بود از شمع؛ میزهای بزرگی که شمعهای کوچک و بزرگ قرمز را روی خود جای داده بودند، انگار تنشان به اشکهای داغ شمعها عادت کرده بود. یادم است که شاملو از روی کاناپه برخاست؛ دستهایش را پشت کمرش گره زد؛ صدای غیژ غیژ چوبهای کف خانه را بلند کرد؛ با کمک شمعهای روشن به شمعهای خاموش نور داد؛ روبهروی تندیس خود ایستاد؛ به چشمهایش خیره شد و سرش را برگرداند به سمت آیدا. آیدا با موهای بلند و صاف یکدست سفید، آیدا با پیراهن و دامنی یکدست سیاه؛ آیدا با قدی بلند و اندامی ظریف؛ آیدا با صورتی کشیده و استخوانی، چانهاش را از روی انگشتان کشیدهاش بر داشت و به شاملو خیره شد.
این متن نباید این همه احساس داشته باشد؛ زیرا وسایل آیدا و شاملو صبح امروز به مزایده گذاشتهشد و سیاوش، پسر بزرگ شاملو وسیلههای پدرش و آیدا را در ازای پرداخت 326 میلیون تومان، خرید. تمام امروز و روزهای پیش که در جریان کشمکشهای میان آیدا و سیاوش بودم به این فکر میکردم که آیا سیاوش نمیداند آیدا و شاملو به وسایل شخصیشان نیاز دارند؟ آیا نمیداند که آیدا هنوز با شاملو زندگی میکند؟ هنوز برای دو نفر غذا میپزد و هنوز با نوازشهای شاملوی شاعر به خواب میرود؟ آیدا نمیخواست آرامش شاعر را به هم بزند و قصد داشت همچون گذشته، هر روز گرد و غبار نقاشیها، مجسمهها و کتابهای شاعر را بگیرد تا از برق نگاه همسرش لذت ببرد. سیاوش این را حتمن میداند که آیدا چندین سال، شاملو را در آغوش خودش و خانهاش جای داد و بیمنت، خانه شماره 555 دهکده فردیس را با آن شمشادهای بلند، در اختیار شاعرانگیهای شاعر قرار داد.
نمیدانم این متن به این همه احساس نیاز داشت یا نه، اما خوب میدانم آیدا تا وقتی که زنده است به وسیلههای شاملو نیاز دارد.
اموال احمد شاملو با مبلغ 326 ميليون به پسرش فروختهشد
آيدا سركيسيان: سياوش ما را آتش بزند تا شايد آرام شود
ادبیات مینی مال؛ مد یا ضرورت
«جنبش مينيماليسم كه در دهه پنجاه قرن بيستم در غرب به وجود آمد، معلوم نيست در كدام سال و با كدام نسيم، بذر بيمارش را به سرزمين ما فرستاد و اين بذر چنان در خاك ما خانه كرد؛ ريشه دواند و شاخ و برگ داد كه براي نابودياش چندين منتقد حرفهاي بايد كمر همت ببندند و تبر در جوهر كنند و بر تنهاش فرود آورند…
… ادبیات فارسي، هنوز رمان و داستان بلند يا كوتاه را به ثمر نرسانده، با جنبشهايي نظير مينيمال مواجه شده و شاهد است كه بسياري از داستاننويسان جوان به دلايل معلوم و نامعلوم به اين سبك علاقه نشان ميدهند. البته اگر اين علاقه با آگاهي همراه باشد شايد به ادبيات آسيبي نرسد اما در اين ميان چيزي كه مغفول مانده، آشنايي با سبكهاي ادبي غربي از جمله مينيمال است.»
این یادداشت و همه لینک های زیر، نتیجه حضور کوتاه من در خبرگزاری کتاب است. به زودی مطالب دیگری را درباره مینی مال، فلش فیکشن و طرح، این جا خواهم گذاشت.
معمایی به نام مینی مال و استعدادهایی که می میرند
عبدالعلي دستغيب: رواج داستانهاي چندخطي اتفاقي مبارك است
سیامک گلشیری: رمان میتواند مینیمال باشد
فتحالله بينياز: مينيمال با اخلاق، فلسفه و سياست كاري ندارد
سعيد وزيري: عدهاي راحتطلب مينيمالنويس شدهاند
رسول يونان: ميني مال از سوراخ قفل به خانهتان نفوذ ميكند
حسن فرهنگی: مینی مال پاسخی به دغدغه خوانش نویسنده است
دست روی دل پیادهروهای غمگین نگذار
ای love story ی لعنتی! چهقدر به تو گفتم دست روی دل این پیادهروهای غمگین نگذار؟ چند بار از تو خواستم آه این خیابانها را جدی بگیری؟ که میگیردت؛ که میگیردمان. یادت هست پاهایت را که از پیادهروها دل نمیکندند و به خیابانها دل میسپردند؟ دل سپرده بودی و دست از سر پیادهروهای انقلاب بر نمیداشتی و تمام عاشقانههای جهان را برایم میپیچاندی. دست میکردی توی تمام خالیهای کیفت و نامههای عاشقانه نیما را در میآوردی و بازم میکردی و عاشقانههای آرام نادر ابراهیمی را میخواندی. تمام کلمههای عاشقانه کافکا دست میکردند توی گلویم و به پارک فردوسی که میرسیدیم به آیدا، درخت، خنجر و خاطره رسیده بودیم و خاطره درست همان خیابان خیام است و ایستگاه اتوبوس.
ای پیادهروی لعنتی! تا کی میخواهی همه خیام را گز کنی که «ناگه اجل از کمین برآید که منم»؟ تا کی میخواهی به بنبست برسی و از آرامش خیامی من بالا بروی؟ تا کی میخواهی جرعه جرعه بنوشیام و تمامم کنی؟ گفته بودم که برای روان بودن، جنون آب را دارم و برای آرامشام، روانی خیام را. تا کی میخواهی همه عاشقانههای جهان را از جوبهایت جمع کنی؛ به مشت بگیری و پرت کنی توی زلالیام؛ روانیام.
آه ای love story ی لعنتی! سوزاندیام با این پیادهروهای غمگین. میخواهم پاهایم را روی دل خیام بگذارم و از دیوارهای این شهر بالا بروم. میخواهم دستهایم را مشت کنم و روی آسمان این شهر بکوبم تا شاید راه گلویش باز شود و بگویی آنچه را که باید.
دلم یک آسمان خیام ِ بیپیادهرو میخواهد. بیخیابان. بیشهر. بیتو.
برهان قاطع حجتالاسلام برهان در باب مقايسه حجاب و پالان
«حجةالسلام علی برهان، امام جمعه مهریز گفت: انسان، آدم بیحجاب را مانند الاغ لخت و بیپالان یک بار ببیند چشمانش سیر میشود و دیگر وسوسه نمیشود و شماها الاغ بیپالان ندیدهاید که حتماً دیدهاید و در زمان شاه زنان بیحجاب زیاد بودند ولی جلب توجه نمیکردند ولی هماکنون زنان بدحجاب که مانند الاغهای پالاندار هستند در جامعه فراوانند و خودنمایی میکنند.»
جناب برادر آقاي حجةالاسلام علي برهان
سلام عليکم
اينجانب پس از مطالعه سخنان گهربار شما ـ که در ميان جمعي از مسوولان شهرستان مهريز يزد ايراد فرموده بوديد ـ به مشکلات عديدهاي گرفتار آمدهام و اين مشکلات چنان ذهنم را آزرده ميکند که حتا در به جاي آوردن نمازهاي يوميهام هم ناتوان شدهام. ماندهام که از چند روز ديگر چگونه ميتوانم قدم در ضيافت الهي نهم و از خجالت خدا درآيم.
لطفن در سخنراني بعديتان که احتمالن باز هم در ميان مسوولان شهرستان مهريز است به اين سؤالات من پاسخ گوييد؛ باشد که به جبران اين مشکلگشايي شما، ما نيز بتوانيم گرهاي از خلقي بگشاييم.
۱. آيا چادر، پالان است يا پالان چادر است؛ به نحوي که وقتي نماز به جا ميآورم پالان انداختهام روي خود يا خودم را روي پالان انداختهام؟
۲. زنان بدحجاب زمان شاه، الاغهاي پالاندار بودند يا پالانندار؟
۳. شما فرمايش کرده بوديد که آدم بيحجاب مثل الاغ بيپالان است؛ بعدن در يک جاي ديگر همان مراسم مهم نيز فرمايش ديگري کرده بوديد مبني بر اينکه زنان بدحجاب امروز الاغهاي پالاندار هستند؛ پس يعني پالان، حجاب نيست؟ حجاب پالان نيست؟ زن بدحجاب ديروز پالان داشت؟ اما زن بدحجاب امروز بيپالان است؟ يعني شما ميفرماييد که شاه بهتر بوده از حکومت جمهوري اسلامي؟
۴. از سخنان شما اين برداشت ميشود که انسان امروز حتا شعور ديدن يک الاغ باپالان يا بيپالان را در عمر خود ندارد؛ در حاليکه به مدد فعاليتهاي خيلي زياد رسانههاي گروهي، هر انساني اگر از نزديک الاغ نديده باشد، حداقل در تلويزيون ديده است و صدايش را شنيده است. تازه به کمک کشور چين، انواع و اقسام الاغهاي اسباببازي به کشور ما وارد ميشوند و هر انسان يا آدم ايراني ميداند الاغ چيست؟ منظور شما از الاغ کيست؟
۵. اگر مردم مهريز تحمل وجود يک خانم مانتويي را ندارند پس شما کجا خانم مانتويي يا بدحجاب ديدهايد که امروز ميتوانيد تئوري حجاب ـ پالان را از خود بروز دهيد آنوقت؟
۶. لطفن معماي جوراب شيشهاي را نيز خودتان حل کنيد و بگوييد که آيا در پاي يک خانم مهريزي جوراب شيشهاي ديدهايد يا در پاي خانم نامهريزي؟ من در اين باره ميتوانم شما را کمک کنم و بگويم هنگامي که در بيرون از منزل راه ميرويد به آسمان بنگريد و در عظمت آن غرق شويد تا اشعه هيچ آينه و شيشهاي چشمتان را نيازارد.
راستي برادر برهان! در پايان پيشنهادي نيز دارم و آن اين است که در مهريز ميتوانيد يک سينما براي خواهران و يک سينما براي برادران بسازيد تا دختر و پسر این شهر مذهبی نتوانند در تاریکی سالن سینما دست به دست هم بدهند و به دنبال آن نامهها و تلفنها رد و بدل بشود.
براهين قاطع حجتالاسلام برهان را این جا بخوانيد
هي من تصميم ميگيرم در اين وبلاگ فقط به ادبيات بپردازم نميشود
بازی های نکرده و نیمکت های سه نفره ی کلاس های پرورشی
صورت گرد و سفیدش، گردتر و سفیدتر به نظر می رسید با آن مقنعه ی سفید و با آن لپ های پر از صورتی. به او گفتم: «خانوم کوچولو! کاش روسری سرت می کردی توی این هوای گرم. خیلی گرمه ها. نه؟»
چشم های گردش، گردتر شد و رویش را از من برگرداند. دستم به وسایل بازی پارک اشاره کرد و به او گفت که چرا نمی رود تا بازی کند. مرواریدهای سیاهش را از من گرفت و پرت کرد طرفی که من نبینم.
انگشتان کنجکاوم چانه اش را گرفتند و سمت من برگرداندند که تو واقعن گرمت نیست؟
چشم های گردش، باز گردتر شد و با انگشتان کوچکِ سفیدش، موهای به خیال خودش بیرون آمده را کرد زیرِ مقنعه و گفت: «موهام از روسری می یاد بیرون.»
«چند سالته مگه؟»
«اِ همه ش حواسمو پرت می کنیا. داداشم از سرسره بیفته پایین، تو جواب مامان بابامو می دی؟»
«خب تو هم برو پیشش باهاش بازی کن عزیزم»
«هشت سالمه. تو رو با اون موهات که از مقنعه ت اومده بیرون، اون دنیا توی جهنم آویزون می کنن» گفت و ندوید.
تصویر بالا توسط هدا حدادی خلق شده است.
آقای قاضی این داستان واقعی ست
به زخمِ چشم های محبوبه
آقای قاضی!
به من می گه باید صبح تا ظهر دست به سینه و دوزانو بشینی و چشم از چشمای من بر نداری؛ چشمای پر از لک و لوکش؛ چشمای ترسناکش. ازم می خواد ظهر تا شب هم ازش دست نکشم؛ یعنی بهش دست بکشم. می گه باید ظهر تا شب روی من راه بری؛ روی اون همه چربی. باورتون می شه؟ ازم دست نمی کشه. شاید اگه اینو بهتون بگم حقو به من بدین. حقو به من ندین. حقمو بدین. می گه شب تا صبح هم باید باهاش بکشم. نمی دونین از دستش چی می کشم. هنوز نذاشتم بهم دست بکشه. اینم نامه پزشکی قانونی.
«خانوم موهاتونو بکنین تو. کسی که خربزه می خوره پای لرزشم می شینه»
چشم آقای قاضی. چشم. آره بدنم داره می لرزه. انگشتام از بس می لرزن نمی تونن این دو تا تار مو رو بکنن زیر مقنعه. شما درمورد خربزه حق دارین. من از سر اجبار با اون آقا عقد کردم. حالا هم نمی خوام باهاش برم زیر یه سقف. چشمام درد می کنه. حتا همون نصف مهریه خودمو هم نمی خوام. نمی خوام بیچاره تر از اینی که هستم بشم.
«پول و پله داری که بعد از طلاق بتونی زندگی کنی؟»
شما نگران اونش نباشین. می رم کار می کنم. توی تولدها. توی عروسی ها. توی مردم. کار می کنم. دستامو ببینین. جوونن. ازشون کار می کشم.
«تو نصف مهریتو بیشتر نمی تونی بگیری. با اونم که کاری نمی تونی بکنی. تازه اگه شوهرت اذیتت نکنه و به موقع مهرتو بده.»
نمی خوام آقای قاضی. فقط ولم کنه. بی خیالم بشه. توی این چند ماه دیوونم کرده. اگه بدونین از دستای سنگینش چی کشیدم. اینم نامه پزشکی قانونی.
«چی می کشید؟»
همون دیگه. اسمش یادم می ره. خیلی می کشید. خیلی.
«می خوای یه کاری کنم که بتونی همه مهریتو بگیری و بعد از این راحت تر زندگی کنی؟»
آقای قاضی! شما در حق من پدری کنین. هر گلی که بزنین به سر خودتون زدین. یه عمر دعاتون می کنم. می یام کنیزی خانومتونو می کنم. می یام پرستاری بچه ها و نوه هاتونو می کنم. ازتون هم هیچ پولی نمی خوام. فقط کمکم کنین. جونمو نجات بدین. فقط بهم بگین باید چی کار کنم؟
«این نامه پزشکی قانونی رو پاره کن بریز دور. امشب بیا پیش خودم»
بنشینم و صبر پیش گیرم بنشینم و صبر پیش گیرم
1 comment