ناخــــــانا

ناگفته‌ها و عکس‌هایی از راهپیمایی 25 خرداد 88

Posted in دسته‌بندی نشده by لیلا ملک محمدی on جون 2, 2010

همه می‌دانند راهپیمایی 25 خرداد 1388، با آرامشی مثال‌زدنی برگزارشد و همه می‌دانند این راهپیمایی در عین آرامش چندین کشته داد؛ پس حرفی برای گفتن نمی‌ماند جز این‌که چندی پیش جوانی بیست‌ساله را دیدم که در همان روز مثال‌زدنی و در جلوی پایگاه بسیج 117 گردان عاشورا، در یکی از فرعی‌های بزرگ‌راه جناح، تیر خورده‌بود؛ اما تیر مستقیمن به سر او اصابت نکرده بود. هنگامی‌که او همراه با دوستانش برای نجات مجروحان آن روز می‌شتابد و از مردم می‌خواهد به مجروحان کمک کنند یکی از تیرهایی که از بام این پایگاه بسیج به سوی مردم شلیک می‌شود پس از خوردن به جسم یا دیواری به سر او می‌خورد و او همان‌جا مجروح می‌شود. او را به بیمارستانی می‌رسانند و پرسنل بیمارستان همه ی تلاش خود را می کنند تا او به زندگی برگردد. او پس از مدت‌ها بیهوشی، به هوش آمد اما هنوز پس از گذشت نزدیک به یک سال، به زندگی برنگشته است و با توجه به این‌که همه‌ی تیر را نتوانسته‌اند از سرش خارج کنند جانش از مرگ در امان نیست. او می‌گوید انتقام خود و انتقام تمامی کسانی را که در آن روز در مقابل چشمانش شهید شدند خواهد گرفت.

همه می‌دانند راهپیمایی 25 خرداد 1388، با آرامشی مثال‌زدنی برگزارشد و همه می‌دانند این راهپیمایی در عین آرامش چندین کشته داد؛ پس حرفی برای گفتن نمی‌ماند جز این‌که پس از آن اتفاق، روزهای زیادی به عمد از مقابل پایگاه بسیج گردان 117 عاشورا به خانه رفتم. دیوار مقابل پایگاه را، که دیوار مهد کودکی بود، آبی کرده بودند تا ردی از تیرهای خورده به دیوار برجای نماند. تا مدت‌ها اعلامیه‌ی فوت مادر، دخترش و مربی مهد ـ که هر سه در آن روز شهید شدند ـ به دیوار بود و همان پایگاه بسیج، قاتلان این مادر و دختر و مربی، اعلامیه‌ی تسلیت به دیوار مهد زده بودند. آن پایگاه و فضای اطرافش تا مدت‌ها شدیدن در کنترل مأموران امنیتی بود. هرگاه از آن‌جا می‌گذشتم با خشم به بالکن پایگاه چشم می‌دوختم که همیشه هم چندنفر با ماسک سفید بردهان، در آن بالکن بودند. شبی نیز با همسرم تصمیم گرفتیم به آن‌جا برویم. رفتیم. چند بسیجی جلوی در پایگاه در فرغونی خاکستر درست کرده بودند و زیر خاکسترها سیب‌زمینی می‌پختند. با خشم به چشمانشان زل زدم و سکوت کردم؛ درست مثل راهپیمایی 25 خرداد که سکوت کردیم.

همه می‌دانند راهپیمایی 25 خرداد 1388، با آرامشی مثال‌زدنی برگزارشد و همه می‌دانند این راهپیمایی در عین آرامش چندین کشته داد. پس حرفی برای گفتن نمی‌ماند جز یک خاطره که طنزی تلخ دارد. در آن روز از میدان انقلاب تا میدان آزادی را پیاده رفتیم و خیلی‌ها از میدان امام حسین تا میدان آزادی را پیاده آمده بودند. خانه‌ی ما یک خیابان بالاتر از مقتل شهدای 25 خرداد بود و طبیعتن از میدان آزادی برای رفتن به خانه باید از کوچه ای که پایگاه بسیج در آن بود رد می‌شدم؛ اما چون دوستی عزیز همراهم بود و می‌خواست خود را به متروی دانشگاه شریف برساند همراه با او از میدان آزادی به سمت خروجی ترشت حرکت کردیم. با او شاد و خندان و سرمست از دیدن آن همه اتحاد سوار اتوموبیل شدیم و تا جایی که یادم است تنقلات هم گرفتیم و تقریبن جشن کوچکی داخل ماشین راه انداخته بودیم. در خیابان ترشت که همیشه خلوت است ترافیک زیادی به وجود آمده بود اما همه پشت فرمان اتوموبیل خود می‌خندیدند و هیچ‌کس از ترافیک آزرده نبود و کسی فحش نمی‌داد. در همان زمان صدایی شبیه به تیراندازی شنیدیم. به دوستم گفتم صدای تیراندازی‌ست. گفت: «نه بابا. صدای ساختمان‌سازیه. تیرآهن می‌ندازن زمین» کمی گذشت و دودی را در آسمان، در همان سمت پایگاه بسیج، دیدم. آسمان را نشانش دادم و به او گفتم: «ببین دوده به جان خودم. یه جا آتیش روشن کردن.» گفت: «به این می گن ابر کولوموس» و کلی خندیدیم که او چگونه اسم ابرها را یادش مانده است. او را به مترو رساندم و هنگامی که به خیابان خودمان وارد شدم صدای گریه و رفت‌وآمدهای مشکوک توجهم را جلب کرد. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. از جوان‌هایی که در رفت‌وآمد بودند دلیل این همه نگرانی و تشویش را جویا شدم و گفتند که چند نفر را در میدان کشتند. باورم نشد. به آن‌ها گفتم خودم در میدان بودم و همه‌چیز آرام بود و مردم غمگین بودند اما می‌خندیدند. نشانی پایگاه بسیج را دادند. در همان حین چند نفر جوانی را می‌بردند که پایش تیر خورده بود. سریع دوربین را برداشتم و به سمت پایگاه راه افتادم؛ اما همه‌جا پر بود از یگان‌های ویژه و اجازه نمی‌دادند احدی به سوی میدان آزادی و آن پایگاه بسیج حرکت کند. در تقاطع خیابان بایندری‌ها و بزرگ‌راه جناح ایستادم. مردم زیادی ایستاده بودند. در جلوی پمپ بنزینی که سر خیابان بایندری‌هاست گارد ضدشورش به وفور به چشم می‌خوردند و به مردم اجازه نمی‌دادند از محوطه پمپ بنزین حرکت کنند و دلیلش هم جلوگیری از آتش‌سوزی در پمپ بنزین بود. دوربینم را آماده کردم تا از درگیری مأموران با مردمی که در رفت‌وآمد بودند عکس بگیرم. فلاش که زد یکی از مأموران ضدشورش را دیدم که به سمت من دوید. مردم خودشان را به من رساندند تا جلوی من سدی تشکیل دهند و من بتوانم فرار کنم و فرار کردم. یک نفس. حتا لحظه‌ای به عقب برنگشتم. خودم را به یک فرعی رساندم و به خانه رفتم. تا نیمه‌های شب از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. یک لحظه صدای موتورهای مأموران ضدشورش قطع نمی‌شد. گاهی صدای شعار هم می‌آمد. شاید اگر دوستم آن‌روز با من نبود و به من ابرهای کلوموس را نشان نمی‌داد و من مجبور بودم از مسیری مستقیم به خانه‌ام بروم امروز نه تنها این‌جا بلکه هیچ‌کجا نبودم و البته شاید هم بودم اما این‌جا نبودم.

همه می‌دانند راهپیمایی 25 خرداد 1388، با آرامشی مثال‌زدنی برگزار شد و همه می‌دانند این راهپیمایی در عین آرامش چندین کشته‌داد. پس حرفی برای گفتن نمی‌ماند جز این‌که واقعن چند جوان در آن روز جان خود را از دست دادند؟ پرسنل بیمارستان رسول اکرم که در تهران‌ویلا، در منطقه‌ی ستارخان واقع است، صبح 26 خرداد تظاهرات کردند. پیکر شهدا را به آن بیمارستان رسانده بودند و نیروهای حکومتی از پزشکان بیمارستان خواسته بودند علت مرگ را ایست قلبی عنوان کنند. پرسنل آن بیمارستان می‌گفتند تعداد کشته‌شده‌ها خیلی بیشتر از هشت نفر بود.

باز هم خاطره از راهپیمایی ۲۵ خرداد ۸۸

چندی پیش که به عکس‌های راهپیمایی‌های پس از انتخابات نگاه می‌کردم متوجه شدم بیشتر عکس‌هایم را از بانوانی که چادر بر سر دارند گرفته‌ام و به یاد آوردم که آن روزها این کار را به عمد انجام می‌دادم. چون در رسانه‌های حکومتی برای تخریب میرحسین موسوی مدام می‌گفتند قشری خاص که به حجاب و دین اعتقادی ندارند از این شخصیت‌ حمایت می‌کنند. من با این عکس‌ها می‌خواستم نشان دهم قشرهای مختلف با اعتقادات متفاوت از موسوی حمایت می‌کنند.

آیت‌الله غفاری و همسرش

11 ویدئوی منتشرنشده از تظاهرات روز قدس سال 88 علیه کودتای انتخاباتی

ویدئوهای منتشرنشده از درگیری بین مردم و نیروهای سرکوب‌گر در تظاهرات روز قدس 88

عکس‌ها و فیلمی از زنجیره‌ی سبز حامیان میرحسین موسوی/ 18 خرداد 88/ تهران

2 پاسخ

Subscribe to comments with RSS.

  1. […] ناگفته‌ها و عکس‌هایی از راهپیمایی ۲۵ خرداد ۸۸ […]

  2. نوید said, on آوریل 22, 2014 at 6:25 ب.ظ.

    سلام !
    موفق باشید .


بیان دیدگاه