هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست*
یکی از چهار داستان فیلم «به رم با عشق» جدیدترین اثر وودی آلن، حکایت انسانهای بیاستعداد و خوابآلودهایست که بازیچهی دست خبرنگارها و عکاسها میشوند و یک شبه، معروف. مردی، در فیلم با نام لئوپولد پیزانلو، صبح از خانهاش خارج و جلوی در با انبوهی از عکاسها و خبرنگارها روبهرو میشود. خبرنگارها دست از سر او برنمیدارند و پای او را به تلویزیون هم باز میکنند. این مرد بارها میپرسد چرا سراغ من آمدهاید و من چرا معروف شدهام و پاسخی نمیشنود؛ فقط یک بار رانندهاش میگوید: «شما معروفید؛ چون معروفید.»
پرسشهای خبرنگارها به اینها خلاصه میشود: «به نظر شما خدا وجود داره؟»، «سرت رو چه طور میخارونی؟ با دست راست یا چپ؟»، «صبحانه چی خوردی؟» و «چی مینوشی؟ قهوهت را با شیر قاطی میکنی یا ساده دوست داری؟» کار به جایی میرسد که او به رانندهاش قرصهایی نشان میدهد و میگوید: «روانی شدهام. زندگیام جهنم شده.»
در یکی از صحنههای فیلم وقتی پیزانِلو در محاصرهی خبرنگارهاست، توجه یک خبرنگار به مرد جوان خمار و خمودهای جلب میشود. او را رها میکند و به سراغ جوان میرود. دور مرد معروف سابق خالی شده و اینبار مرد جوان محاصره و از او دربارهی مدل قهوهی صبحانهاش پرسیده میشود. اگرچه وودی آلن در زیبا نشاندادن رم مبالغه میکند اما اتفاقات نازیبا در زوایای پنهان فیلم از نظر دور نمیماند و این پرسش ایجاد میشود که مسوولان اصلی این بینظمیها و بههمریختگیها کجا هستند و چرا کسی سراغی از آنها نمیگیرد و مطالبهای از ایشان ندارد؟
حالا حکایت جامعهی واقعی و مجازی ماست. حدود ده سال پیش یک خبرنگار، نمیدانم بر مبنای کدام اصل حرفهای و اصلاً با چه هدفی، با یک انسان که چنتهاش از ادبیات خالیست به عنوان شاعر گفتوگو کرده و این گفتوگو در یکی از روزنامههای معتبر و پرمخاطب منتشر شده است. یکی از پرسشها هم این بوده است: «اگر بخواهی سؤالی از خودت بپرسی چه میپرسی؟» این در حالی اتفاق افتاده که در همان زمان برخی شاعران، مؤلفان و مترجمان حرفهای در این گوشهی عزلت و آن گوشهی انزوا فرتوت میشدهاند و کسی سراغی از آنها نمیگرفت یا کمتر از آنها یاد میشد؛ امروز هم همین است. همانطور که در فیلم وودی آلن پس از اینکه مرد میانسال بیتوجهی خبرنگارها را میبیند و دلش برای روزهای مطرحبودنش تنگ میشود وسط خیابان دوطرفه میایستد و فریاد میکشد که به من نگاه کنید و برای جلب توجه شروع به درآوردن لباسهایش میکند، گفتوگوشوندهی آن روزنامهی پرمخاطب هم در این سالها همان گفتوگو را قاب گرفته و روی در و دیوار خود آویزان کرده و برای مطرحکردن خود دست به هر کاری میزند. اینبار و پس از ده سال روزنامهنگار دیگری فقط با هدف شوخی و خندهی دورهمی باز سراغ همین آدم بیاستعداد در ادبیات، رفته و او را دست میاندازد. سپس نوشتههای بیمایهی او در شبکههای مجازی به ویژه فیس بوک، از طرف خبرنگاران زیادی با این مضمون معرفی میشود: «بروید این خزعبلات را بخوانید. کامنتها را هم حتماً بخوانید تا شاد شوید.» خبرنگارها و روزنامهنگارهایی که در همهجا تصور میشود نقش مؤثری در هدایت سلیقهی مردم به سمت و سوی هنر و ادبیات جدی و حرفهای دارند در این داستان و داستانهای مشابه به وسیلهای برای بازنشر نوشتههایی بیسر و ته و بیمعنا تبدیل میشوند. حالا کار به جایی رسیده که به فاجعهی انسانی پهلو میزند. کمپینها با نام شخص یادشده، فقط با هدف مسخرهبازی، راه افتاده و کامنتهای پر از توهین و ریشخند روی دیوارش قطار شده و تعداد قابل توجهی با انرژی مثالزدنی جمع شدهاند و چکش به دیوار کاهگلی او میکوبند. مطالبات از کف خیابان و خطاب به کسانی که مسؤول بیچارگیها و نابسامانیها هستند جمع شده و روی دیوار یک قربانی پهن شده است. کسی که اگر قربانی روی بیرحم جریان رسانه نمیشد حالا مثل خیلی از ایرانیها شبها گوشهی دفترچهاش چند خطی با وزن یا بیوزن مینوشت و گمان میکرد شعر است. اکنون این انسان تعداد زیادی در لیست دوستان فیسبوک خود دارد و تعداد بیشماری نیز او را پیگیری میکنند و با نگاهی گذرا در میان دوستان و پیگیرانش اسمهایی مشاهده میشود که هیچ سنخیتی با نوشتهها و سلیقهی ادبی او ندارند و به نظر میرسد خیلیها فقط برای اینکه به نوشتههای او بخندند و دمی شاد باشند جزو دوستان مجازی او هستند.
من آن صحنهی فیلم «به رم با عشق» را به یاد میآورم که پیزانِلوی معمولی و قربانی رسانهها، دست توی جیب خود میکند؛ قرصهایش را درمیآورد؛ به رانندهاش نشان میدهد و میگوید: «روانی شدهام. زندگیام جهنم شده.»
* مصراعی از این غزل حافظ
در عکس، پیزانلو در حال فرار از دست خبرنگارها و عکاسهاست.
leave a comment