به صحرای دل بیحاصل من گیاه ناامیدی هم نروید
هر خاکی رویاننده نیست. برخی خاکها آفت گیاهاند. خاک شدهاند که بخشکانند؛ که بپوسانند. خاک من از این گونه است. آفت میاندازد به جان گیاه. ریشه را سست میکند. هرزپرور است. روییدن بر این خاک نشانهی زندگی نیست. سر برآوردن از این خاک، سرآغاز مرگ است. خاک من مناسب است برای خار. خار هم که ثمر نیست.
باید دستهایم به این خاک چنگ بزنند؛ ریشهام را درآورند؛ در خاک دیگری فرو کنند. ریشهام باید دل چندپارهاش را در خاک جدید بدواند و خودش را با مرطوبی و نامرطوبی خاک تازه سازگار کند. البته اگر خاک من قدرت سازگاری را از ریشهام نگرفته باشد.
«غم زمانه گاه عنان زبان را میگیرد از ما اما گذر زمان میگوید بهتر آن بود که ناگفته میماند. رویش بر خاک پوک نیز میسر است؛ چراکه ریشه که در آب باشد امید ثمر هست پس آن به که چرخ بر هم زنی ار غیر مرادت گردد. مراد ما همان آرامش ساده کودک بی کینهایست که زود میگرید و زود میخندد.»این جملات رضا هدایت عزیز است برای این پست ناخانا؛ برای احوال این روزهای من.
«بگذار بروم و اندوه بیپایانم را در دل دریا پنهان کنم؛ باشد که آدمیان، که شمارشان از تمام شپشهای دنیا بیشتر است، دست به دعاهای دراز بردارند.»سرودهای مالدورور، سرود اول، بند هفتم
ترجمهی مسعود قارداشپور
unutmaki dünya fani
ترانهی «unutmaki dünya fani» سرودهی «Barış Manço» را دوست دارم؛ هم به خاطر محتوایش؛ هم به خاطر آهنگ و تنظیمش و هم به خاطر خوانندهاش. «muazzez ersoy«، از خوانندگان دوستداشتنی ِ ترکیه، با صدای زیبایش این ترانه را خوانده است.
این ترانه را ترجمه کردم؛ هم به خاطر ترانگیاش؛ هم به خاطر آهنگش و هم به خاطر خوانندهاش.
کلیپ ترانهی «unutmaki dünya fani» را میتوانید اینجا ببینید.
kurumuş bir çiçek buldum
mektupların arasında
birtek onu saklıyorum
onu da çok görme bana
aşkların en güzelini
yaşamıştık yıllarca
bütün hüzünlü şarkılar
hatırlatır seni bana
kırıldı kanadım kolum
ne yerim var ne yurdum
gurbet ele düştü yolum
yuvasız kuşlar misali
selvi boylum seniniçin
katlanırım bu yazgıya
böyle yazmışsa yaradan
kara toprak yeter bana
unutmaki dünya fani
veren Allah alır canı
ben nasıl unuturum seni
can bedenden çıkmayınca
گل خشکیدهای پیدا کردم
در میان نامهها
آنرا نگه داشتهام
آن را هم برای من زیاد نبین
زیباترین عشقها را
سالها زندگی کردیم
اکنون
ترانههای غمگین تو را به یاد من میآورند
دست و بالم شکست
نه جایی دارم نه سرزمینی
راهی غربت شدم
همچون پرندههای بیلانه
ای سرو بالابلندم! به خاطر تو
تن میسپرم به سرنوشت
خاک سیاه نصیبم خواهدشد
پروردگارم اگر اینگونه نوشته باشد
فراموش نکن دنیا ناپایدار است
پروردگاری که جان میدهد، جان میگیرد
چگونه تو را فراموش کنم
تا زمانی که زندهام؟
زيباترين اثرت را با لب هايت خلق كن
«اگر زیباترین اثرت را روی کاغذ خلق کرده باشی، زندگی را باخته ای. فرقی هم ندارد… نوشتن، کشیدن، حک کردن، ساختن،… کاغذ، سنگ، چوب، فلز، نت…
زیباترین اثرت را با لب هایت خلق کن، با رقص کشیده انگشت هایت، با نوک زبانت، با چشم هایت… روی اندام کسی که می توانی به او بگویی «دوستت دارم».» آفرين به آيدين فرنگي با اين اثر زيبايش
یه وجب خاک سهم ِ کوثر برادران
کوثر برادران یکی از دوقلوهای علیرضا برادران بود. علیرضا برادران همان عکاسی بود که دو تا دختر یک شکل داشت. همانی که توی آن هواپیمای لعنتی C – ۱۳۰ بود. همانی که عینک داشت و دست چپش را گذاشته بود زیر چانهاش و به تو نگاه میکرد. تو همانی میتوانی باشی که در مراسم تشییع پیکر چندین خبرنگار و عکاس شرکت کردهای و اتفاقن میتوانی زل زده باشی به چشمهای برادران؛ به چشمهای خواهران. حالا کوثر برادران مرد. پریروز در بیمارستان لقمان نماند و رفت پیش پدرش. نمیدانم از مادرش اجازه گرفته بود یا نه. خبر مردنش را که شنیدم گفتم تف به این زندگی!
آقایان! خانمها! شما که سرتاسر زمستان ۸۴ را با این بحث گذراندید که آیا خبرنگاران و عکاسانی که به C – ۱۳۰ ی شما اعتماد کردند، شهید شدهاند یا نشدهاند، به نظرتان الان کوثر شهید به حساب میآید یا نه؟ مادر کوثر چه؟ میتوانیم به او بگوییم شهید ِ زنده یا مادر ِ شهید؟
راستی ما چندتای دیگر هواپیمای C – ۱۳۰ داریم و چندتای دیگر بیمارستان لقمان؟
پریروز با خواندن خبر درگذشت کوثر تلخ شدم و امروز با دیدن فیلم تشییع پیکر کوچک کوثر. بیچاره مادرش! بیچاره خواهرش!
عکسهایی از انجمن نویسندگان و شاعران ِ شاعر
کرج. امامزاده طاهر. فروردین ۸۷
محمد مختاری و محمدجعفر پوینده
صفر قهرمانیان شاعر نبود اما شاعرانه زیست
فاتحهای نثار روح پربرکت موبایلم لطفن
تو
هیچ کاری برای من نکردی
جز این که چاقویی را که توی پهلویم فرو رفته بود، دربیاوری
بشویی
و دوباره بگذاری سر جایش
همان جا
درست در پهلوی راستم!
اعتصاب روزنامهنگاران روزنامهی ایران
روزنامهنگاران بخش ايرانزمين ِ روزنامه ايران به دلیل تاخير ۲ماهه در پرداخت حقوق و كسر حقوق فروردينماهشان دست به اعتصاب زدند.
كاوه اشتهاردي، مديرمسئول روزنامه ايران، اين روزنامهنگاران را تهديد به اخراج كرده است و آنها نيز گفتهاند، در صورتي كه مسئله تا يكي، دو روز آينده حل نشود اقدام جديتري انجام خواهند داد.
ايرانزمين سرويس استانهاي روزنامه ايران است كه ۳۰۰ نيرو دارد و در ۱۵ استان ضميمهی روزنامه ايران است.توضیح خودم: بخشی از حقوق فروردین بسیاری از روزنامهنگاران و خبرنگاران ِ بابیمه و بیبیمه، از جمله خودم، به بهانهی تعطیلات نوروز کسر شده است؛ آنهایی که بیمه نیستند به این بهانه که بیمه نیستند و آنهایی که بیمه هستند به این بهانه که تعطیلات را نبودهاند. انگار روزنامهنگاری و خبرنگاری در این مملکت از بیصاحبترین مشاغل است.
باز توضیح خودم: آقای اشتهاردی عزیز! حواستان کجاست؟ روزنامهنگار بدون بیمه و بدون قرارداد که تهدیدبردار نیست. تن سپردن به کار روزنامهنگاری و خبرنگاری در مملکت ما به خودی خود تهدیدی جدی است.
هر انساني با خود زنداني حمل ميكند
Piraye İçin Yazılmış
Saat 21 Şiirleri – 26 Eylül 1945
Bizi esir ettiler
bizi hapse attılar
beni duvarların içinde
seni duvarların dışında
.Ufak iş bizimkisi
:Asıl en kötüsü
bilerek, bilmeyerek
…hapisaneyi insanın kendi içinde taşıması
İnsanların birçoğu bu hale düşürülmüş
namuslu, çalışkan, iyi insanlar
…ve seni sevdiğim kadar sevilmeye lâyık
nazim hikmet
نوشتهاي براي پيرايه
شعرهاي ساعت ۲۱
ما را اسير كردند
ما را در زندان انداختند
من را در اين سوي ديوارها
تو را در آن سوي ديوارها
اين كه براي ما چيزي نيست.
همهي حقيقت اين است:
هر انساني با خود زنداني حمل ميكند
دانسته يا نادانسته
احوال بسياري از انسانها همين است
انسانهاي خوب، پركار و پاكدامن
و انسانهايي لايق دوست داشتهشدن
درست همانقدر كه تو را دوست دارم
ناظم حكمت
ترجمه: خودم
عکسهایی از کبودیهای مسجد کبود و ماجرای عشق صالحه به مانایی
عکسهای زیبای کاوه بغدادچی را از مسجد کبود میتوانید اینجا ببینید.
نخستین سنگ بنای مسجد کبود تبریز را صالحه خانوم گذاشت؛ نه اینکه خودش آستین بالا بزند و سنگ را از جایی بردارد و بگذارد جای مسجد کبود فعلی؛ اینقدرها به خودش زحمت نداد بلکه در کمال خونسردی از پدرش ـ که اتفاقن از مقتدرترین حکمرانان سلسله قراقویونلو بود ـ خواست که مسجدی با رنگهای آسمان بسازد. سلطان جهانشاه هم که احتمالن دخترش را لای پر ِ قو بزرگ کرده بود، برای خرسندی او مسجدی ساخت با کاشیهای لاجوردی و معرق. مسجد کبود در سال ۸۷۰ هجری قمری ساخته شد. نمیدانم اگر صالحه خانوم میدانست که سه قرن بعد ـ یعنی در سال ۱۱۹۳ هجری قمری ـ قرار است زلزلهای تبریز را بلرزاند و مسجدش را کبود کند، باز هم از پدرش میخواست که آن را بسازد یا نه. البته صالحه خانوم با این خواستن، خواسته یا ناخواسته خودش را در تاریخ ماندگار کرد.
مسجد کبود تبریز در یکی از خیابانهای این شهر با اقتدار ایستاده و گردشگران را به گشتن در هزارتوهای خود دعوت میکند و حرفهای زیادی هم برای گفتن دارد؛ حرفهای کبود. این مسجد از ابتدا کبود نبود؛ رنجها و دردهایش در طول زمان او را کبود کرد.
من امروز میخواستم ناخانا را با مطلب دیگری بهروز کنم؛ یادداشتی که از کبودی دندانم حکایت داشت اما صبح، طبق معمول، وبلاگهایی که بهروز شده بودند را باز کردم و در وبلاگ دلتنگیهای پیکسلی عکسهای زیبای مسجد کبود را دیدم و کلی ذوق کردم و وقتی ذوقمرگ شدم که یادداشت کاوه بغدادچی عزیز را خواندم. او با تقدیم کردن این پستاش به من، بنده را حسابی شرمنده کرده است. کاوه هم مانند من اصالتن اهل تبریز است و عاشق این شهر.
مرداد سال گذشته گفتوگویی داشتم با سیدمهدی شجاعی که قرار بود در شرق چاپ شود. آنموقع کاوه بغدادچی عکاس شرق بود و از طرف روزنامه برای پوشش تصویری این گفتوگو انتخاب شده بود. گفتوگوی من دو ساعت طول کشید و کاوه عین دو ساعت را ماند و عکس گرفت. من آن روز خیلی تعجب کردم؛ چون عکاسها معمولن در گفتوگوهای خبری چند تا عکس میگیرند و میروند و برایشان مهم نیست که حالتهای مختلف مصاحبهشونده را ثبت کنند. به هرحال شخص مصاحبهشونده در طول گفتوگو میخندد؛ خشمگین میشود؛ به فکر فرو میرود؛ پشیمان میشود؛ غمگین میشود حتا ممکن است اشک بریزد و همهی این حالتها را یک عکاس صبور میتواند ثبت کند. پس از چند روز شنیدم که عکسهای کاوه برای نمایش در نمایشگاه عکاسان ایرانی در ایتالیا انتخاب شده و فهمیدم که کارش درست است.
اسم کاوه بغدادچی را چندی پیش هم در میان برگزیدگان جشنواره عکس ایران ما دیدم و خوشحال شدم. برای کاوهی جوان ـ که دارد افتخار میآفریند ـ آرزوی موفقیت دارم.
اين هم عكس هاي حامد حق دوست از مسجد كبود.
صفورا مرد
صفورا مادربزرگ کوتاه و خمیدهی مهدی بود. او سرتاسر سال با دستهایش موهای کویر را نوازش میکرد و در گوشش لالایی میخواند و به او وعدهی باران میداد و چشم از پستههایش برنمیداشت تا در مرداد لبشان به خنده باز شود. بارها در صورتش عمیق شده بودم. کویر خودش را روی صورت صفورا پخش کرده بود. بارها شروع کرده بودم به شمردن خطوط ترکخوردهی چهرهی صفورا اما در نهایت ترکهای صورتش بر ترکهای دستهایش عمود میشد و حساب از دستم در میرفت و میرفتم تا چهرهی او را با چهرهی کوهستانی مادربزرگ خودم مقایسه کنم. هر قدر در چهرهی مادربزرگم زاویههایی با گوشههای تند و خطهای ملایم وجود داشت، در چهرهی بدون زاویهی صفورا، خطوط شکستهی شور میدیدم. کویر، خاطرات صفورا را ریخته بود توی کفاش و دستاش را مشت کرده بود و گذاشته بود روی دل صفورا. هر لحظه قطرهای از توی نگاهاش بیرون میریخت. دستهایش بوی خرمنهای سوخته میداد. از لبهایش بوی پستههای سوخته بلند میشد. قدمهایش، کوچههای سوخته بود و خودش، کوتاهی و خمیدهگی درخت کویر. صفورا فقط به چهرهی خندان پستههایش لبخند میزد و به صورت بشاش ستارههایش دلخوش بود. او تاب ماندن درهیچ شهری را نداشت و دلش برای کویر میتپید و هر از گاهی که یکی از فرزندانش او را از کویرش دور میکرد، در خود فرو میرفت و درنمیآمد. او دیشب پستههایش را به خدا سپرد و مرد. در مشهد و دور از کویر. نمیدانم آیا پستههایش به مرداد لبخند خواهند زد یا نه.
ترانهی بارون از آلبوم «شب، سکوت، کویر» شجریان
1 comment