ناخــــــانا

به اویی که نه آمد نه رفت

Posted in همه موضوعات by لیلا ملک محمدی on فوریه 9, 2008

ماجرا درست از وسط آتش‌سوزی آن روز شروع شد. درست از وسط آن روز شروع شد. درست از وسط داشتم خاکستر می‌شدم یا دوده‌های آن آتش بودم؟ یعنی درست و حسابی نبودم. تو! این ماجرا را بگیر چند دقیقه‌‌ای نگهدار تا من این چیز را پیدا کنم بندازم بالا و برگردم. ماجرا را نگرفتم؛ یعنی گرفتم اما تویش دست برده بودی و این چیز نمی‌گذاشت من بفهمم که ماجرا از چه قرار گرفته است. من بی‌قرارم. بی‌قرارم. یک استکان چای حالم را به‌جا می‌آورد. تو را به‌جا نیاوردم. تو، توی همان روز آتش‌سوزی، قطره‌های توی بطری نبودی؟ بودی. به خدا بودی. آب بودی. دریا بودی. باد بودی. سرما بودی. ولی تو نبودی. ببین همین‌جا، روی ماجرا بشین تا این چیز را پیدا کنم با یک لیوان چای می‌آیم پیش تو. نه نشین ماجرا را خفه می‌کنی. سنگینی. دردم گرفته. این چیز را پیدا نمی‌کنم. گفتی سرما بودم. بودی. بودم. اما نبودی. بودم. نبودی سرمای من نبودی. چه‌قدر این چای لعنتی زود سرد شد. این چیز را پیدا نمی‌کنم درست مثل صورت تو بود. باید از وسط نصفش می‌کردم و آن نصفه را با یک قُلُپ آب می‌انداختم بالا. مثل صورت تو بود. درست از وسط که می‌شد با یک بشکه چای خوردش. از وسط همان آتش آمدم. آمدی. دارم می‌سوزم وقتی فکر کردی داری می‌روی، در را نبستی. سوختم. ببندش. به بند

بیان دیدگاه